حال چند سالیست که آوارهایم،از جزیرهای خشک و بی آب و علف،
به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر،در حال حمل چادرها بر پشتمان،
بیآنکه فرصت برپا کردنشان را داشته باشیم ،
بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم،
تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم،بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم،
نصفه
در جیبهایمان عکسهای قدیمی بهار را داریم،
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند،شناخته نمیشوند.
شاید این باغمان میبود،چگونه میبود،
چگونه است دهانی که میگوید دوستت دارم،
چگونهاند دو دستی که پتو را تا روی شانهات بالا میکشند،
به هنگامیکه تو خوابیدهای تنها با پیراهن تازهشوی لبخند،
به یاد نمیآوریم،تنها به یاد داریم،صدایی روشن را درون شب،
صدایی آرام که میگوید: آزادی و صلح.